نيمه پنهان

ساخت وبلاگ

يادم بچه مدرسه اي كه بوديم هر وقت مدادهايم زياد مي تراشيديم يا يك برگ بيخود از وسط دفترچه صدبرگ و سفيدم مي كندم عذاب وجدان مي گرفتم، تا يك هفته كابوسش جلوي چشمم بود. مدام  خودم را سرزنش مي كردم كه ببين با پول پدرت چه كردي؟‌ بابا با اون زحمت روز و شب كار مي كنه و تمام اين وسيله ها رو براي درس خوندنت  تهيه مي كنه اون وقت تو مشغول حروم كردن تمام پول هايش هستي . يادم اون وقت ها از يك جعبه مداد رنگي كه داشتيم بيشتر از جونمون محافظت مي كرديم و  واي به حال روزي كه يكي از رنگ هاش گم مي شد. اون روزها چقدر بي منت و راحت مي بخشيديم چيزايي كه برامون با ارزش بودن، چقدر ساده دوست داشتيم و خودخواه نبوديم . دنياي بچگيمون با همه كوچيكيش خيلي بزرگ بود براي خاطر سادگي اش ، مهرباني اش و بخشندگي اش .حيف كه زود بزرگ شديم ، ديگر نه از حساسيت ها در قبال مداد هاي رنگي خبري هست و عذاب وجداني در قبال از بين رفتن برگه هاي سپيد كاغذ دفترچه مشق . بزرگ شديم و عادت كرديم نبخشيم هرچه دنيايمان بزرگتر شد  دست سخاوتمان كوتاه تر . بزرگ شديم و عادت كرديم دروغ هاي بزرگ بزرگ بگوييم . عادت كرديم ديگر هيچ كاري را زشت و بد ندانيم. بزرگ شديم و عادت كرديم به شكست دل هم. عادت كرديم به گم كردن ارزش هاي زندگي  . كاش هرگز تقلاي بزرگ شدن  نداشتيم ،‌ كاش براي رفتن اولين روز مدرسه هرگز عجله اي نداشتيم ، كاش مادر را با سوال پيچ كردن هاي بي ربط كلافه  نمي كردم كه من كي بزرگ مي شم و مي  رم مدرسه مثل ليلا دختر دايي. كاش هرگز بزرگ نمي شديم و خوبي ها را در بچكي هامان جا نمي گذاشتيم ...      نيمه پنهان ...ادامه مطلب
ما را در سایت نيمه پنهان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : diamond1981o بازدید : 1 تاريخ : شنبه 24 دی 1401 ساعت: 17:08

انتهاي آبان و اين همه اتفاق خوب؟

مگه قرار نبوده پاييز با برگريزان و دلتنگي هاي مداومش براي همه غم و دوري و سردي بياورد؟ 

آن آبان اما با تمام آبان هاي همه سل هاي زندگي من متفاوت بود...

با فصل نارنج رسيدي... 

خوش آمدي

 

نيمه پنهان ...
ما را در سایت نيمه پنهان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : diamond1981o بازدید : 38 تاريخ : سه شنبه 25 دی 1397 ساعت: 9:46

قصه این بود. ما آدمایی بودیم که زندگی را ساده می خواستیم و ساده دوست داشتیم. ما آدمایی بودیم که در 37 سالگی حتي چيزي براي نوشتن نداشتيم و ممكن بود ساعت ها زل بزنيم به صفحه سفيد ورد  و غرق شويم توي فكرهاي بي امان.... ما پیچیدگی را می فهمیم و بلديم، اما تحملش را نداريم. بازی‌هاي آدم هاي اين روزگار از حوصله مان خارج اس نيمه پنهان ...ادامه مطلب
ما را در سایت نيمه پنهان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : diamond1981o بازدید : 37 تاريخ : جمعه 25 آبان 1397 ساعت: 12:27

ميگن دوستي 9 - 8 سال ازش گذشته باشه هرگز گسستني نيست. حالا ديگه برسه به 14 سال...بالاخره آشتي كرديم من و سعيد ( سعيد بابا)‌، 9 ماه از دعوا و سوء تفاهمات و بحث و جدل هامون گذشت اما براي من اندازه 9 سال گذشت. هر   روزش بهت فكر كردم دوست خوبم. دوست سال هاي دور و تنهاييم. خوشحالم كه برگشتي به زندگيم. جاي خالي تو رو هيچكس نمي تونست پر كنه و حالا نيمه پنهان ...ادامه مطلب
ما را در سایت نيمه پنهان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : diamond1981o بازدید : 26 تاريخ : چهارشنبه 29 فروردين 1397 ساعت: 9:31

37 سالگي شروع شده و من دارم به اين فكر مي كنم كه چطور ميشه كارهايي را انجام بدهم كه مثل سال گذشته نباشد. چه كارهايي رو انجام بدم كه دلم مي خواست انجام بدم و نصفه و نيمه رهاش كردم يا انجامش نداد اصلا و پشت گوش انداختم.... چيزي عوض نشده فقط 96 به 97 تغيير پيدا كرده و همه چي همچنان سرجاي خودش هست.ساعت كاري مشخصسلام و عليك هاي متظاهرانه و سرسريصبحانه هاي دس نيمه پنهان ...ادامه مطلب
ما را در سایت نيمه پنهان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : diamond1981o بازدید : 37 تاريخ : چهارشنبه 29 فروردين 1397 ساعت: 9:31

 گاهی مجبوريم توي زندگي كارهاي سختي را انجام دهيم. مثلا این که بعد از نه روز تعطیلی، در حالی که موبايلت ساعت شش و چهل و هفت دقيقه را نشان مي دهد و از قرار معلوم دلش نخواسته كه آلارمش را استفاده كند و تو خواب مانده‌ اي آن هم شبيه به يك زامبی خوابالود و وحشت‌زده مي نشينم توي تختخواب. و مثل گربه هاي تنبل و بي عار شهر خودم رو هي كشو قوس مي دهم. بعد از نه رو نيمه پنهان ...ادامه مطلب
ما را در سایت نيمه پنهان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : diamond1981o بازدید : 31 تاريخ : چهارشنبه 29 فروردين 1397 ساعت: 9:31

خشت بر خشت زواياي جهان گرديدم

منزلي امن تر از گوشه تنهاي نيست ....

نيمه پنهان ...
ما را در سایت نيمه پنهان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : diamond1981o بازدید : 28 تاريخ : يکشنبه 1 بهمن 1396 ساعت: 18:52

امروز را با سردرد از خواب بيدار شدم. ساعت از 7:30 گذشته بود و خواب مانده بودم. با تمام حالت تهوعي كه از سردرد بي دليلم داشتم سريع حاضر شدم تا خودم را به محل كارم برسانم. دير كردم، 34 دقيقه مرخصي رد كردم و نشستم سر جايم.  از وقتي واحدم عوض شده حالم از روز قبل بدتر مي‌شود و اصلا ديگر دلم نمي‌خواهد كه پايم را توي اين شركت لعنتي با همه تبعيض‌هايش بگذارم. دلم مي‌خواهد يك دبه وايتكس بردارم و تمام زندگيم را بشورم آن طوري كه سفيد سفيد بشود. هيچ اثري از كثافت‌كاري‌هاي خودم با روزگار در آن نماند. دلم مي‌خواهد بنويسم شايد مغزم خالي شود از افكار تهي و بي معني از افكاري كه مدام در پي آزارم هستن. مگر مي‌شود اين همه سر درگمي؟ مگر مي شود اين همه ناكامي؟ اين همه بهم‌ريختگي؟ اين همه شلختگي ذهني؟ مگر مي‌شود دست به هيچ كاري نزد؟ مگر مي‌شود اين هم به بطالت گذارند؟ آخر سال مي‌شود و يقه خودم را مي‌گيرم كه اي فلان فلان شده چرا هيچ غلطي نكردي توي اين 365 روزي كه براي تو بود و مي‌توانستي كلي كار انجام دهي حداقل براي خوشحال كردن خودت. از همين الان مي دانم كه روز 29 اسفند مي خواهم بنشينم براي اين 365 روز كلي گريه كنم و اشك بريزم كه اي كاش استفاده كرده بودم.  + نوشته شده در یکشنبه دهم دی ۱۳۹۶ساعت ۱۱:۱۶ ق.ظ توسط سحربانو | نيمه پنهان ...ادامه مطلب
ما را در سایت نيمه پنهان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : diamond1981o بازدید : 23 تاريخ : يکشنبه 1 بهمن 1396 ساعت: 18:52

بچه که بوديم، مادربزرگ و دايي‌ام  یک خانه داشتند با يك حيات خيلي بزرگ كه پر بود از بوته گل هاي ياس كه من بهاره دختر دايي جانم، مي رفتيم ته گل هاي ياس را مي خورديم. هميشه مي گفت شيره اش مثل عسل شيرينه. يك درخت پير توت هم داشت كه وقتي فصل ميوه اش مي‌شد پر مي شد از توت هاي بزرگ قرمز تيره. آن ها را ديگر يواشكي نمي شد خورد چون لب و دهان و دست هاي قرمزت را تا ساعت ها نمي توانستي پنهان كني.  یک زيرزمين ب نيمه پنهان ...ادامه مطلب
ما را در سایت نيمه پنهان دنبال می کنید

برچسب : نوستالوژي, نویسنده : diamond1981o بازدید : 36 تاريخ : چهارشنبه 22 شهريور 1396 ساعت: 17:28

 از امشب مال من شد. مهدي بالاخره به قولي كه داده بود وفا كرد و يك سگ كوچك از نژاد پاگ را كه  35 روز از تولدش مي گذرد،  به عنوان هديه تولد برايم آورد.  اسمش را از قبل انتخاب كرده بودم گذاشتم دونه، رنگ بدنش نخودي است با چشم هاي درشت سياه. كوچك و فرز اما هنوز نمي تواند روي پاهايش راه برود و چند قدم كه روي سراميك هاي كف خانه راه مي رود تلوتلو مي خورد و مي افتد و دوباره بلند مي شود. مثل عروسك هاي كوكي نيمه پنهان ...ادامه مطلب
ما را در سایت نيمه پنهان دنبال می کنید

برچسب : وقتي,مادر, نویسنده : diamond1981o بازدید : 28 تاريخ : چهارشنبه 22 شهريور 1396 ساعت: 17:28